یاسمن یاسمن ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

فرشته های ناز زندگی ما

بابا جون روزت مبارک +...

شانه‏ هایت، ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را. دست در دستانم که می‏گذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگ‏هایم می‏دود. در برابر توفان‏های بی‏رحم زندگی می‏ایستی؛ آن‏چنان‏که گویی هر روز از گفت‏وگوی کوهستان‏ها باز می‏آیی. لبخند پدرانه ‏ات، تارهای اندوه را از هم می‏دراند. تویی که صبوری‏ات، دل‏های ناامید را سپیده ‏دم امیدواری است. مرام نامه دریا را روح وسیعت به تحریر می‏آید؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجره‏ های خانه را باران می‏پاشند. آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است.     پ.ن .اینم هدیه ما برای باباجون از&nbs...
22 ارديبهشت 1393

یاسمن و پارسادر نمایشگاه کتاب تهران

     سلام دوستان عزیزم ما اومدیم خدا را شکر خیلی راحت رفتیم و راحت اومدیم نمایشگاه هم خلوت بود رفتیم به طرف غرفه کو دکان  یه قسمتی بود  بچه ها را گریم می کردند یاسمن با باباش بود رفته بود گریمش کرده بودند پارسا هم گفته بود منم اونم نشسته بود باباش زنگ زد منم رفتم چند تا عکس گرفتم بعد هم اومدم پیش خواهرم  وبا هم رفتیم  کلی خواهرم کتاب خریدبه اقای روانشناسی بود که که با دختراش اومده بود خیلی خوب با بچه هاش حرف می زد و نظرخواهی می کرد  وبچه های نازو کوچولو که یکی اسباب  بازی می خواست یکی سی دی می خواست و گریه میکرد یکی خ...
20 ارديبهشت 1393

پسر قشنگم و...

سلام دوستان عزیزم امیدوارم در کنار خانواده های عزیزتون خوش و خرم باشید امروز صبح توآشپزخونه بودم دیدم صدای گریه پارسا اومد که خیلی بلند و شدید گریه می کرد دویدم بیرون ببینم چی شده وقتی من و دید بیشتر گریه کرد اصلا از این اخلاقا نداره وقتی از خواب بلند میشه با یه اسباب بازی مشغول میشه اصلا نمی فهمی کی بیدار شده تعجب کردم که چرا اینطور میکنه اومدم بغلش کنم گفت( نه بلو دودت ندالم )(برو دوست ندارم ) یا خدا چی شده  بازم گفتم پسرم نازم خوشگلم چی شده من و دوست نداری گفت(دلا اونی ته بابا اولده بود همتو اوردی به من ندادی) (چرا اونی که بابا اورده بود همش و خوردی به من ندادی) تازه فهمیدم چه خبره خواب دیده بوده حالا تازه بهش می گف...
18 ارديبهشت 1393

امروز با دو تا وروجک شیطون...

دوستان عزیزم سلام امشب حول حوش ساعت 7:30 دقیقه بود که یاسمن و پارسا را پوشوندم و رفتیم بیرون اول قصد نداشتیم بریم پارک اما به اصرار بچه ها رفتیم نادر امروز تهران نمایشگاه بود زنگ بهش زدم گفتم وقتی اومد بیاد  دنبالمون رفتیم پارک بادی یاسمن و پارسا حسابی بازی کردن حدود  2/5 ساعت حالا پارسا خسته شد اما این یاسمن وروجک هر دفعه یه دوست پیدا می کرد اول با یه دختر دوست شد مهیا بعد با یه دختر دیگه ارغوان که عکسش و میبینید یاسمن صداش می کرداغروان اخرا هم با یه دختره دوست شد صدف این دخترا می رفتن و یاسمن بلافاصله دوستاش و انتخاب می کرد تااینکه ساعت دورو ورای 10 بود نادر اومد برگشتیم و یاسمن خانم تقاضای پی...
17 ارديبهشت 1393

هدیه مهربونی

یکی بود یکی نبود تو یه کویر بزرگ یه درخت تنها بود که...   دوستان عزیزم خیلی خوشحال میشم نظراتتون را برام راجب قصه ها بگید دوست دارم عکس العمل کوچولوها ی نازم و بدونم  حتما یه پست راجب قصه ها و نظرات خوشگلای خودم تو وبلاگمون می زارم یعنی خیلی دوست دارم برام بنویسید تا یه پست اختصاص بدم به نظرات خوشگلای خودم  با عکسهای نازشون بعد از شنیدن قصه امیدوارم مثل همیشه کمکم کنید دوستتون دارم خیلی زیاد ...
16 ارديبهشت 1393

ماجرای مسجد رفتن من با این دوتا وروجک

سلام دوستان عزیزم امیدوارم در کنار خانواده های گلتون شاد و سلامت باشید ما هم خوب هستیم  دیروز رفته بودیم بیرون  موقع اذان رسیدیم کنار یه مسجد رفتیم اونجا برای نماز جماعت من به نادر گفتم بچه ها با من میان نگران بودم برن بیرون با خودم بردمشون پیش خودم باشند اونجا یه صندلی بود که پارسا رفت اونجا بشینه می گفت (منم می کام نمات بتونم)(من می خوام نماز بخونم ) منم یه مهر دادم بهش اونجا بشینه یه دفعه یه خانم مسنی اومد اونجا وگفت کوچولو برو کنار من بشینم نماز بخونم اومد کنار اما من و بیچاره کرد (من می کام بدو بلن ته بلا منه )(من می خوام بگو بلند شه برا منه)از اول تا اخر نماز این و تکرار می کرد و گریه می کرد راضیم نمیشد بره رو صندل...
13 ارديبهشت 1393

بازم ...

  یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دختر کوچولو بود که اسمش مریم بود مریم کوچولو دختر حرف گوش کنی نبوداینجای قصه بودم که اینم معجون پارسا چای که پارسا ریخته زمین اینم اوضاع خونه سلام دوستان عزیزم امروز امده بودم یکی دیگه از قصه های که به بچه ها گفتم و بنویسم تازه شروع کردم خیالمم راحت که همه کارا را کردم و اومدم بنویسم که دیدم این وروجکا ساکتتند وقتی رفتم اتاق وای یواشکی اومدم اتاق و دوربین و برداشتم و چند تا عکس گرفتم اولش نفهمیدند اما بعدا متوجه شدند خدایا چه بلای سر خونه اوردند اما خودمونیم چه کیفی می کردند  یه دفعه چشمم خورد به لیوان  رو اوپن...
12 ارديبهشت 1393